اشعار من

حرف دلم و شعرهایی که خودم میگم

اشعار من

حرف دلم و شعرهایی که خودم میگم

قصد دارم هر وقت حس شعر گفتنم گرفت شعر بگم و در اینجا قرار بدم،و گاهی هم دلنوشته هایم را

بایگانی
آخرین مطالب
۱۷
آذر

باران زمان

مانده ایم خجل از آسمان

دین را باخته ایم ارزان

میدهیم ارمغان

چرا نمی آیی باران؟

مردمانی در ایران

ساکن اصفهان

شده اند نگران

اصفهان با این همه الوان

سی و سه پل و خواجو و منار جنبان

نیستند سیراب از آسمان

زاینده رود خشک و ارغوان

شده جلوه ای دیگر در زمان

بیایید به فکر باران

تا شاید شود شهر آبادان

 

 

  • امین صالحی
۱۳
آبان

درد دوری

در پی تو گشتم بی صدا

ولی نشد حاصل مرا

رفتم به سرا

کردم گریه ها

از آن پس روزگارم شد عزا

رو کردم به خدا

گفتم چرا

رفتم به فنا

ببین حال مرا

دیگر نیست راه شفا

چرا کردی از من جدا؟

هر روز و شب به دعا

گشتم پی خدا

تا چندی بودم رها

همیشه در پی ثنا

اما نگشتم رضا

دینم شد به فنا

عشقم بیا

عشقم بیا

درد دوری میکشد مرا

  • امین صالحی
۱۲
آبان

امشب، شبِ افروختن

جانم کرده رها ز سوختن

جانش شده رها ز آشفتن

فکر کرده به برگشتن

به دورانِ فکری نداشتن

شاید هم فکری از گذشتن

گذشتن از آنچه نداشتن

چه زیبا شد این آموختن

که چیزی بیش از حد نخواستن

 

  • امین صالحی
۰۹
آبان

هنوز هم به یادتم

 من نگرانتم

 دل کباب از دل گرانتم

 هنوز هم به یادتم

 میدانی چیست ستم؟

 برمن شده دنیا ماتم

 نداشتم مال حاتم

 کاش داشتم مال حاتم

 

  • امین صالحی
۰۹
آبان

همین دیروز چو طفلی از سرایت

پر از امید گذر کردم گذشتم

به رود و چشمه و صحرا و سنگت

چه شادان من نظر کردم گذشتم

مرا ای میهنم تو پروراندی

که روزی من بگیرم پرّو بالت

و لیکن همچو مرغ آتشین بال

کشیدم پر ز دامان وصالت

تو من را با دو چشم ناگرانت

فرستادی به غربت ناله کردی

در ایام جدایی چشم در ره

چو یعقوب پیمبر گریه کردی

ببخشا ای وطن گر دیر کردم

و لیکن سینه دارد عطر یادت

دیارم ار ز دوری در فغانم

ولی تا زنده ام دارم ارادت

سلامم از دیار و شهر غربت

به مردان و زنان مهربانت

درود بر ذره ذره خاک و اجزا

به اطفالت ،به خفته مردگانت

 

 
  • امین صالحی
۰۹
آبان

وطنم دهستان اسکندری

ای اسکندری از جانم هم سَرتری!

بار ها با خود گفته ام که می شود آیا آوازه ات را پر آوازه کنم ؟

و چه می شد من هم می توانستم چون شهریار شاعر ،خاطرات مشترک با تو بودن رابا کلمات شاعرانه در زنجیر نظم می کشیدم و نامت را بر تارک عرش می نشاندم؟

مگر تو ای اسکندری چه کم از شنگیل آوا و خشگناب شاعر روستا زاده ی تبریزی داری؟

اگر شنگیل آوا داشلی بولاغ دارد و نامش به گوش همگان رسید والله چای بولاغ تو نیز مستعد این آوازه است!

اگر حیدر بابا (نام کوهی)نامی جهانی یافت پس قارا تپه ی تو نیز می تواند این بزرگی را بر دوش تحمل کند که خود نیز از نامش هویداست.

اگر شهریار به شیخ الاسلام  خود می نازد من چرا به آ شیخ رضی الله مان ننازم!

مگر بچه های  تو به تقلید از اسب سواران کم سوار چوب دستی های خود شدند که این شاعر عزیز،چوب سواری کودکان روستایش را به رخ ما می کشد و می گوید: آغاچ مینوب آت گزدیرن گونلریم.

تو خود بگو مگر مادر بزرگهای مهربانی که در شبهای چله با خوردن شبچره های روی کرسی ،برایمان قصه می گفتند کم به خود دیدی تا شهریار کمتر به قری ننه های خود ببالد و بگوید:قری ننه گجه ناغیل دیینده.

و باز می خواهم از تو بپرسم مگر تو کم بیچین چی دلاور  یا مردان خاطره انگیز داشتی تا  سند افتخاری برای ما باشند و یادشان را ذکر کنیم؟

و مگر در تو رسومات زیبایی چون شال سالاماق و بر شالها بایراملیغ باغلاماق و توی توتماق و تویدا آلما آتماق و آشوق اویناماق کم بود تا اسم و رسمی و نام و آوازه ای چون شنگیل آوا از خود بر جای گذاری!

یا اصلا مگر چام سورمق در تو با ول سورمق همشهریان روستایی شهریار چه تفاوتی داشت؟پس چرا من نباید به نام تو بنازم و چرا نباید نامت بلند آوازه باشد و بدرخشد؟

 (هان فهمیدم تو همه ی اینها را بخود دیدی اما صد افسوس که شاعری چون شهریار تبریزی بخود ندیدی تا تو را جاودانه سازد.)

ای اسکندری از جانم هم سَرتری!

بار ها با خود گفته ام که می شود آیا آوازه ات را پر آوازه کنم ؟

و چه می شد من هم می توانستم چون شهریار شاعر ،خاطرات مشترک با تو بودن رابا کلمات شاعرانه در زنجیر نظم می کشیدم و نامت را بر تارک عرش می نشاندم؟

مگر تو ای اسکندری چه کم از شنگیل آوا و خشگناب شاعر روستا زاده ی تبریزی داری؟

اگر شنگیل آوا داشلی بولاغ دارد و نامش به گوش همگان رسید والله چای بولاغ تو نیز مستعد این آوازه است!

اگر حیدر بابا (نام کوهی)نامی جهانی یافت پس قارا تپه ی تو نیز می تواند این بزرگی را بر دوش تحمل کند که خود نیز از نامش هویداست.

اگر شهریار به شیخ الاسلام  خود می نازد من چرا به آ شیخ رضی الله مان ننازم!

مگر بچه های  تو به تقلید از اسب سواران کم سوار چوب دستی های خود شدند که این شاعر عزیز،چوب سواری کودکان روستایش را به رخ ما می کشد و می گوید: آغاچ مینوب آت گزدیرن گونلریم.

تو خود بگو مگر مادر بزرگهای مهربانی که در شبهای چله با خوردن شبچره های روی کرسی ،برایمان قصه می گفتند کم به خود دیدی تا شهریار کمتر به قری ننه های خود ببالد و بگوید:قری ننه گجه ناغیل دیینده.

و باز می خواهم از تو بپرسم مگر تو کم بیچین چی دلاور  یا مردان خاطره انگیز داشتی تا  سند افتخاری برای ما باشند و یادشان را ذکر کنیم؟

و مگر در تو رسومات زیبایی چون شال سالاماق و بر شالها بایراملیغ باغلاماق و توی توتماق و تویدا آلما آتماق و آشوق اویناماق کم بود تا اسم و رسمی و نام و آوازه ای چون شنگیل آوا از خود بر جای گذاری!

یا اصلا مگر چام سورمق در تو با ول سورمق همشهریان روستایی شهریار چه تفاوتی داشت؟پس چرا من نباید به نام تو بنازم و چرا نباید نامت بلند آوازه باشد و بدرخشد؟

 (هان فهمیدم تو همه ی اینها را بخود دیدی اما صد افسوس که شاعری چون شهریار تبریزی بخود ندیدی تا تو را جاودانه سازد.)



منبع:سایت دهستان اسکندری esr-a.blog.ir

ای اسکندری از جانم هم سَرتری!

بار ها با خود گفته ام که می شود آیا آوازه ات را پر آوازه کنم ؟

و چه می شد من هم می توانستم چون شهریار شاعر ،خاطرات مشترک با تو بودن رابا کلمات شاعرانه در زنجیر نظم می کشیدم و نامت را بر تارک عرش می نشاندم؟

مگر تو ای اسکندری چه کم از شنگیل آوا و خشگناب شاعر روستا زاده ی تبریزی داری؟

اگر شنگیل آوا داشلی بولاغ دارد و نامش به گوش همگان رسید والله چای بولاغ تو نیز مستعد این آوازه است!

اگر حیدر بابا (نام کوهی)نامی جهانی یافت پس قارا تپه ی تو نیز می تواند این بزرگی را بر دوش تحمل کند که خود نیز از نامش هویداست.

اگر شهریار به شیخ الاسلام  خود می نازد من چرا به آ شیخ رضی الله مان ننازم!

مگر بچه های  تو به تقلید از اسب سواران کم سوار چوب دستی های خود شدند که این شاعر عزیز،چوب سواری کودکان روستایش را به رخ ما می کشد و می گوید: آغاچ مینوب آت گزدیرن گونلریم.

تو خود بگو مگر مادر بزرگهای مهربانی که در شبهای چله با خوردن شبچره های روی کرسی ،برایمان قصه می گفتند کم به خود دیدی تا شهریار کمتر به قری ننه های خود ببالد و بگوید:قری ننه گجه ناغیل دیینده.

و باز می خواهم از تو بپرسم مگر تو کم بیچین چی دلاور  یا مردان خاطره انگیز داشتی تا  سند افتخاری برای ما باشند و یادشان را ذکر کنیم؟

و مگر در تو رسومات زیبایی چون شال سالاماق و بر شالها بایراملیغ باغلاماق و توی توتماق و تویدا آلما آتماق و آشوق اویناماق کم بود تا اسم و رسمی و نام و آوازه ای چون شنگیل آوا از خود بر جای گذاری!

یا اصلا مگر چام سورمق در تو با ول سورمق همشهریان روستایی شهریار چه تفاوتی داشت؟پس چرا من نباید به نام تو بنازم و چرا نباید نامت بلند آوازه باشد و بدرخشد؟

 (هان فهمیدم تو همه ی اینها را بخود دیدی اما صد افسوس که شاعری چون شهریار تبریزی بخود ندیدی تا تو را جاودانه سازد.)



منبع:سایت دهستان اسکندری esr-a.blog.ir

ای اسکندری از جانم هم سَرتری!

بار ها با خود گفته ام که می شود آیا آوازه ات را پر آوازه کنم ؟

و چه می شد من هم می توانستم چون شهریار شاعر ،خاطرات مشترک با تو بودن رابا کلمات شاعرانه در زنجیر نظم می کشیدم و نامت را بر تارک عرش می نشاندم؟

مگر تو ای اسکندری چه کم از شنگیل آوا و خشگناب شاعر روستا زاده ی تبریزی داری؟

اگر شنگیل آوا داشلی بولاغ دارد و نامش به گوش همگان رسید والله چای بولاغ تو نیز مستعد این آوازه است!

اگر حیدر بابا (نام کوهی)نامی جهانی یافت پس قارا تپه ی تو نیز می تواند این بزرگی را بر دوش تحمل کند که خود نیز از نامش هویداست.

اگر شهریار به شیخ الاسلام  خود می نازد من چرا به آ شیخ رضی الله مان ننازم!

مگر بچه های  تو به تقلید از اسب سواران کم سوار چوب دستی های خود شدند که این شاعر عزیز،چوب سواری کودکان روستایش را به رخ ما می کشد و می گوید: آغاچ مینوب آت گزدیرن گونلریم.

تو خود بگو مگر مادر بزرگهای مهربانی که در شبهای چله با خوردن شبچره های روی کرسی ،برایمان قصه می گفتند کم به خود دیدی تا شهریار کمتر به قری ننه های خود ببالد و بگوید:قری ننه گجه ناغیل دیینده.

و باز می خواهم از تو بپرسم مگر تو کم بیچین چی دلاور  یا مردان خاطره انگیز داشتی تا  سند افتخاری برای ما باشند و یادشان را ذکر کنیم؟

و مگر در تو رسومات زیبایی چون شال سالاماق و بر شالها بایراملیغ باغلاماق و توی توتماق و تویدا آلما آتماق و آشوق اویناماق کم بود تا اسم و رسمی و نام و آوازه ای چون شنگیل آوا از خود بر جای گذاری!

یا اصلا مگر چام سورمق در تو با ول سورمق همشهریان روستایی شهریار چه تفاوتی داشت؟پس چرا من نباید به نام تو بنازم و چرا نباید نامت بلند آوازه باشد و بدرخشد؟

 (هان فهمیدم تو همه ی اینها را بخود دیدی اما صد افسوس که شاعری چون شهریار تبریزی بخود ندیدی تا تو را جاودانه سازد.)



منبع:سایت دهستان اسکندری esr-a.blog.ir
  • امین صالحی